به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست
به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست

سرنوشت

http://s2.picofile.com/file/7156991070/IMG2.jpg

         بنام خدا

هرگز از آنچه سرنوشت برایم رقم زده است بیمناک نخواهم بود و از آنچه هنوز فرا نرسیده است هراس بدل راه نخواهم داد.
می ترسم از آن روزی که بی هدف طی شود و لحظه ای که بیهوده بگذرد

ثانبه ها را ارج می نهم که حرمت ثانیه ها ، زنگار آیینه تردید را می زداید 

می ترسم از آن منی که من را نشناسد


در خود سفر می کنم که سیاحت خود ، قفل من بودن را می شکند

می ترسم از آن عزتی که فراموش شود و غیرتی که لگد مال گردد سر را بلند می گیرم که سرافکندگی من موجب جشن شیطان است  میترسم از آن جغد شوم ویرانه های خاموش ، اگر برفراز خانه ام آشیانه کند

می سازم با اراده ام که همت من ، باغبان گلستان آرزوهاست و ایمان را می شناسم که تقوای من ، کلید باغ بهشت است

و هرگز از آنچه سرنوشت برایم رقم زده است بیمناک نخواهم بود

که من خدا را دارم             


                                                          بهزاد منطقی نیا

                                                          90/08/04

ای دوست خوب و با ارزش زندگی من

http://s2.picofile.com/file/7156991070/IMG2.jpg
به نام خدایی که قدرت تفکر و تکلم را به من داد

ای دوست خوب و با ارزش زندگی من، کجای تا ببینی که این دنیا چگونه کمر نهیف مرا در خود شکست.کجائی که ببینی سکوت با من چه کرد، کجائی تا ببینی غم دوری تو مرا به یکباره ویران کرد. بگو از دورنگی این دنیا که مرا تسخیر خود کرد.ولی باز هم به تو عشق دارم.باز هم دیوانه وار به تو دل دارم.به امیدی که روزی من هم میهمان آن خاک سرد باشم. شاید تو هم انتظارم را می کشی.تمام وجودم اسیر رفاقت و حرفهای توست.

به تو که یاد و خاطرت هنوز در لحظه لحظه زندگیم جاودان است.
به تو که محبت ، رفاقت ، صمیمیت و متانت را سرمشق بودی.
به تو که در عرصه زندگی ناملایمات، تلخیها و سختی ها را بارها تجربه نمودی.
به تو که راز داری امین بودی و سنگ صبوری وفادار.
به تو که روح لطیف و مناعت طبعش را در بازار مکاره این دنیا دنی به هیچ بهایی نفروخت.

                                                         (تقدیم به دوست عزیزم مرحوم حمید خرمی آذر)

                                                         بهزاد منطقی نیا

                                                          90/07/20

بیا دست در دست هم نهیم ...

http://s2.picofile.com/file/7156991070/IMG2.jpg


به نام خالقی که آرزوها را در دل من کاشت


فقط به خاطر تو ، دنیا را عاشق می کنم.

غرق شقایق و اقاقیا میکنم.

روی تمام خاکهای زمین یاس پرپر می کنم تا تمام عاشقها بوی یاس بهار را بشناسند.

به خاطر تو تا آخر دنیا می روم.دل را به جاده می سپارم و دانه دانه ستاره ها را می شمارم.

می روم حتی اگر غریب و بی نشان باشم.

ای عشق زیبای من...

بیا دست در دست هم نهیم و به سرزمینهای دور پرواز کنیم،تا تو را از دوزخ تنهایی برهانم...

بیا دیار گلهای جاوید را به تو نشان بدهم.بیا آوای پرندگان آسمانی را با هم بشنویم.دلم می خواهد قدرتی داشتم و می توانستم تمام جویبارهای روان را از آن تو سازم.بیا زمستان را از زندگی ات بزدایم. تو یک عمر در وادی تنهایی و سرگردانی در ظلمت بودی،حالا بیا دستت را به من بده تا همه را فراموش کنی.



                                                        بهزاد منطقی نیا

                                                         90/07/19

آه ای تن خسته من

http://s2.picofile.com/file/7156991070/IMG2.jpg
آه ای تن خسته من


آه ای تن خسته من ، تاکی می خواهی با روح ساده من کلنجار بری،تا کی اجازه ابراز احساس درونی را به آن نمی دهی،آیا در تو احساس خستگی نمایان نمی کند.


باز سکوت می کنی و هیچ جوابی به سوال من نمی دهی؟ ای روح پاک وجود من تو چه جرمی کردی که اسیر تن پر غرور من شدی،تو چرا باید تاوان این جرمی که من انجام دادم را بدهی.ای خاک چرا روزی به خود جنبیدی تا تن من را با سلیقه خود به مجسمه ای بی روح تبدیل کنی وای روح بی گناه من تو چرا به دستور خالق هستی خود را وارد این خاک سرد کردی؟

شاید تو هم دنباله سر نوشت را گرفتی.ولی افسوس که تو هم در انتخاب خود اشتباه کردی ، همان گونه که امروز از اشتباهات من جراهات زیادی در تو به وجود آمده امروز تو مثل خاک سر شدی و عشقی به خاک در تو ایجاد شده دیگر بر ت اجازه همکاری با احساسات مرا نمیدهت.

چرا دیگر در انتخاب آینده مرا یاری نمیکنی....شاید از نظر تو یک اشتباه هرگز دو بار تکرار نمی شود.ولی با این حال تو هنوز هم عاشق من هستی که نمی خواهی از خاک سردی که نشانه وجود من هست جدا شوی.ای روح با احساس من باز سکوت کن ، چرا که من نیز به بازی سکوت تو و تن سردم دیگر عادت کرده ام.



                                                        از دفتر خاطرات

                                                         87/03/01

شرمنده اهل و عیال بودن!

http://s2.picofile.com/file/7153531177/eee.jpg

از میدان ساعت به سمت سه راه طالقانی بودم که از پشت صدایی شنیدم

آقا ببخشید . یک لحظه!

برگشتم و دیدم مردی همسن و سال پدرم چند قدمی با من آمد و گفتم در خدمتم بفرمایید.دستش را باز کرد و دو عدد کارت تلفن اعتباری نشانم داد و پرسید آقا تا به حال از کارت تلفن استفاده کرده اید؟ گفتم بله ، چندباری . پرسیدم چطور مگه؟گفت میدانم که امروزه همه تلفن همراه دارند و کمتر کسی از کارت استفاده می کند. گفتم بله درسته.گفت اینها دست دوم هستند و فقط چند باری زنگ زده ام اما هنوز اعتباری دارند.

ادامه داد خواهشی از شما دارم که اینها را از من بخرید تا من امشب وقتی به خانه بر میگردم شرمنده ی نگاه فرزندانم نباشم و بتوانم سرم را جلوی آنها بالا بگیرم. شرمنده اهل و عیال بودن خیلی سخت است...

بعد از رفتن او چند دقیقه ای همان جا میخکوب شدم

به خانه که برگشتم شبکه سهند تبریز اخبار سراسری را نشان می داد و تصاویر پیست اسکی پیام.

زیرنویس تصویر را که خواندم نوشته بود آماده نبودن امکانات پیست اسکی منطقه پیام در هفته گذشته برخی را ناراضی کرده است و نتوانسته اند این هفته اسکی بازی کنند.

با خودم گفتم نرفتن عده ای برای اسکی آن هم فقط یک هفته اخبار سراسری را مشغول خود می کند اما شرمنده بودن عده ای هم نزد خانواده هیچ جا و هیچ کس را...


                                                        از دفتر خاطرات

                                                         89/10/18