به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست
به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست

نتوانستم

  نتوانستم. بغض گلویم را فشرده بود. گویا حرفهایم را می شنیدی. با زبان بی زبانی خواسته ای

  گفتم: یارا چه کنم. این راه نه چندان بسیط را برهنه پای چگونه طی کنم. آخر همراهیت را از

  من دریغ مدارکه حیرانم در خط زندگی. میانه ی چرخه ی زمان در گردشم. می خواستم بمانم

  در نکته ای روشن ولی روشنی در کار نبود. آخر چه کنم. چه طور باشم؟ به خدا می دانم

  همه ی خورجین به دوش باید این راه منفرد را بپیمایند. لبانم از فرط تشنگی آب زلال

  حقیقت به سخن گشوده نمی شود. با چشمانم اعتراف به خستگی دارم. کاش نگاهم را دوباره

  بنگری و ببینی. تا نظاره ام نکنی برق چشمانم پر فروغ نمی شود. از تپش قلبم چه بگویم.

  خودت بهتر می دانی حال مرا در لحظه های انتظار. کاش سر انجام سایه ی سبز نامت بر

  بر سرم گسترده شود. ای تنها ترین مونس من.
فدای شما