به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست
به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست

اینجا ... همچنان آلوده است !!!

1.

صبح زود بیدار شد.از جلوی آینه به سرعت گذشت.مکثی کرد و کمی به عقب برگشت.به چهره اش دقیق شد.حساب روزها را به همراه تعداد چین های صورت و تارهای سپید مو از یاد برده بود.دستی به صورت و سپس به موهایش کشید.زیر چشمش پف کرده بود، آثار جوانی به سرعت در حال رنگ باختن بود، آهی کشید و از آینه گریخت.

پس از گرفتن دوش آب سرد و صرف صبحانه ای مختصر از خانه بیرون رفت.هوا شیری رنگ بود؛اما او توجهی نکرد.عادت کرده بود به آن، ماننده خیلی چیزهای دیگر.بعد از مدتی انتظار در خیابان سوار ماشین شد.رادیو در حال پخش اخبار بود.گوینده از وضیعت آلودگی هوا و ورود دوباره گردو غبار خبر می داد.شیشه را بالا داد،راننده در حالی که سرش را تکان می داد و زیر لب غرغر می کرد، سیگارش را روشن کرد و پس از یک پک عمیق با اعتراض گفت : (معلوم نیست سروکله این گرد و غبار از کجا پیدا شده که می گن حالا حالاها مهمونه...)

در حالی که شیشه را پایین می کشید و کمی هم سرفه می کرد،از راننده خواهش کرد سیگارش را خاموش کند...

راننده هم در کمال خونسردی بی تفاوت گفت:(یعنی از ریز گردها بدتره؟) در جوابش چیزی نگفت.در سینه اش احساس سنگینی می کرد.برای مسیر بعدی پیاده شد تا ماشین عوض کند.در این فاصله دو سه ماشین بزرگ با دود زیاد مقابلش رد شدند.به یکی از آنها اعتراض کرد،کمی هم زیر لب غر زد.دهان و بینی خود را با دست گرفت.درد و سنگینی مضاعفی در سینه اش حس می کرد.

2.

ساعت 6 بعدازظهر از محل کار بیرون آمد و به سمت خانه راه افتاد،خخسته بود سرش درد می کرد و سینه اش تیر می کشید.روز سختی را گذرانده بود،همراه با تنش و نگرانی ها.زندگی برایش کار بود برای خنده فرزندان و آرامش همسرش.همیشه از این می ترسیدکه روزی کارش را از دست بدهد و شرمنده خانواده اش شود.خیابان مملو از ماشین بود،در غبار و دود و ترافیک سنگین راهی خانه شد.8 شب به خانه رسید.همسر و فرزندانش منتظر بودند.با دردی که هر لحظه در سینه اش بیشتر می شد، کارها و خریدهای خانه را انجام داد.با سوزش معده و سر درد بی آن که شام بخورد، به اتاق رفت.از مقابل آینه گذشت، لحظه ای ایستاد و تک سرفه ای کرد.خودش را دورتر از آنچه که بود دید.سرش را پایین انداخت و به سرعت دور شد تا بخوابد.

3.

صبح زود بیدار نشد.گویی هرگز بیدار نبوده است،آینه خالی از تصویر بود.هوا همچنان شیری بود و بوی دود می داد.پزشکان مرگ او را مشکوک دانستند،پس از کالبد شکافی مشخص شد به قتل رسیده است...

عاملان مرگ وی هنوز آزادانه در هوای شهر پرسه می زنند...!

پنجره باز است، بچه ها در کوچه مشغول بازی کردن هستند.گوینده رادیو می گوید:

{ اینجا شهر است ...

همچنان هوای آلوده....

همراه با بالا رفتن آمار سرطان به علت ....}


                                                            بهزاد منطقی نیا

                                                            چاپ در ماه نامه آینه

                                                            تاریخ : 89/08/23


نظرات 1 + ارسال نظر
سمیر سه‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:52 ب.ظ

سلام دوست عزیزم آقا بهزاد

تبریک ساده میگویم برای حضور دوباره شما در جمع وبلاگ نویسان .
ما همیش هبه شما بودیم.

دوستان گروه وبلاگ نویسی چیلیک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد