به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست

دلم گرفته

روزی که دلم پیش دلت بود گرو         دستان مرا سخت فشردی که نرو
روزی که دلت به دیگری مایل شد        کفشان مرا جفت نمودی که برو....

 

   

دلم مرده دنیا برایم تاریک شده. دیگر حتی زندگی هم به آرزوهای من اعتنایی نمی کند.

خداوندا: حالا دیگر مرا نزد خود بخوان زیرا به اندازه کافی از شادی جهان برخوردار شده ام.

به اندازه کافی زندگی کرده ام. به اندازه کافی دوست داشته ام......

خداوندا: از روزی که پای به هستی نهاده ام درست نمیدانم تاکنون چند بار مرده ام.

خداوندا: اگر به دادم نرسی دیگر از من رمقی نخواهد ماند.

خداوندا: مگر در مزرع دل من نباید گلی بروید؟

چرا دیگر پرنده ها هم از من سراغی نمی گیرند؟

وقتی که روز پر غوغا به پایان می رسد و شب خاموش دامن کشان شهر خفته را به زیر

سایه خود میگیرد و همه سر بر بالین آرامش می نهند تازه دوران اضطراب و رنج جان کاه

من آغاز می شود و در سر تب آلوده ام رویاهای آشفته را یکایک در کنار هم می بینم.

اشباح خاموش در برابر دیدگانم هویدا میشوند و دیوارهای اتاقم هم برایم شکلک در می آورند.

نمی دانم چرا دل من چنین سخت می تپد؟

چرا سراپای من آرام آرام می لرزد؟

کیست که به دیدار من آمده؟

کیست که مرا آهسته صدا می کند؟

هیچ کس...!!!

تنها هستم.

فقط ساعت دیواری است که زنگ می زند.