به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست
به سوی خدا

به سوی خدا

عاشقی تنها به خداوند چه زیباست

دلم گرفته

روزی که دلم پیش دلت بود گرو         دستان مرا سخت فشردی که نرو
روزی که دلت به دیگری مایل شد        کفشان مرا جفت نمودی که برو....

 

   

دلم مرده دنیا برایم تاریک شده. دیگر حتی زندگی هم به آرزوهای من اعتنایی نمی کند.

خداوندا: حالا دیگر مرا نزد خود بخوان زیرا به اندازه کافی از شادی جهان برخوردار شده ام.

به اندازه کافی زندگی کرده ام. به اندازه کافی دوست داشته ام......

خداوندا: از روزی که پای به هستی نهاده ام درست نمیدانم تاکنون چند بار مرده ام.

خداوندا: اگر به دادم نرسی دیگر از من رمقی نخواهد ماند.

خداوندا: مگر در مزرع دل من نباید گلی بروید؟

چرا دیگر پرنده ها هم از من سراغی نمی گیرند؟

وقتی که روز پر غوغا به پایان می رسد و شب خاموش دامن کشان شهر خفته را به زیر

سایه خود میگیرد و همه سر بر بالین آرامش می نهند تازه دوران اضطراب و رنج جان کاه

من آغاز می شود و در سر تب آلوده ام رویاهای آشفته را یکایک در کنار هم می بینم.

اشباح خاموش در برابر دیدگانم هویدا میشوند و دیوارهای اتاقم هم برایم شکلک در می آورند.

نمی دانم چرا دل من چنین سخت می تپد؟

چرا سراپای من آرام آرام می لرزد؟

کیست که به دیدار من آمده؟

کیست که مرا آهسته صدا می کند؟

هیچ کس...!!!

تنها هستم.

فقط ساعت دیواری است که زنگ می زند.

چقدر سخته....

چقدر سخته اینکه یکی را با تمام وجودت دوستش داشته باشی و بدونی هرگز بهش نمی رسی


    مجنونم از مجنون دیوانه تر تو  ،  و عاشقم از فرهاد عاشق تر تو !      لیلی هستی از لیلی عاشق تر  ،  و شیرینی از شیرین لایق تر

یکدیگر را دوست بدارید

یکدیگر را دوست بدارید ، اما از عشق زنجیر مسازید
بگذارید عشق همچون دریایی مواج میان ساحلهای جانتان در تموج و اهتزاز باشد
جامهای یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید
از نان خود به یکدیگر هدیه دهید اما هر دو از یک قرص نان تناول مکنید

  در کنار هم بایستید اما نه بسیار نزدیکاز آنکه ستون های معبد به جدایی بار بهتر کشند ،و بلوط و سرو در سایه هم به کمال رویش نرسند

برای آخرین بار

برای آخرین بار بود که می دیدمش .....


خیلی ناراحت بودم. بغض کرده بود نمی تونست حرف بزنه فقط گفت متاسفم و اشک تو چشمامش نمایان شد. دست کردم تو جیبم یه سیگار گذاشتم رو لبم هنوز سیگارو روشن نکردم با گریه گفت هیچی نشده قولت رو فراموش کردی... منم سیگار رو پرت کردم . گفت باید برم و قبل از رفتن با  مکث گفت دوستت دارم ... دیگه میشد اشک هاشو واضح دید.اینو گفت و رفت.

آره دیگه اونو نداشتم یاد جمله ای افتادم که پشت یه کامیون دیدم

((براستی که زیبا رویان وفا ندارند))