نتوانستم. بغض گلویم را فشرده بود. گویا حرفهایم را می شنیدی. با زبان بی زبانی خواسته ای
گفتم: یارا چه کنم. این راه نه چندان بسیط را برهنه پای چگونه طی کنم. آخر همراهیت را از
من دریغ مدارکه حیرانم در خط زندگی. میانه ی چرخه ی زمان در گردشم. می خواستم بمانم
در نکته ای روشن ولی روشنی در کار نبود. آخر چه کنم. چه طور باشم؟ به خدا می دانم
همه ی خورجین به دوش باید این راه منفرد را بپیمایند. لبانم از فرط تشنگی آب زلال
حقیقت به سخن گشوده نمی شود. با چشمانم اعتراف به خستگی دارم. کاش نگاهم را دوباره
بنگری و ببینی. تا نظاره ام نکنی برق چشمانم پر فروغ نمی شود. از تپش قلبم چه بگویم.
خودت بهتر می دانی حال مرا در لحظه های انتظار. کاش سر انجام سایه ی سبز نامت بر
بر سرم گسترده شود. ای تنها ترین مونس من.
سلام اولین نفری هستم که نظر میدم راستی اون اول که شعر نوشتی نباید مینوشتی با چشمان تو مرا..........؟
دلم میخواد حرف بزنم تو یاد تو پر بزنم برم جنگل اسمتو فریاد بزنم دلم میخواد گریه کنم بغض دلم رو وا کنم بازم تا صبح بشینم خدا رو بی خواب بکنم میخوام بگم باز یاد تو باز چشای قشنگ تو نگاه مهربون تو بند دلم رو پاره کرد.
سلام می دونم که تو ما رو دوست نداری ببینم نامرد چرا بله میلمون پیلم نمی دی با شه به همیرسیم
کجایی تو؟ چرا آپ نمیکنی ؟
ای ول